مطمئنا دلیلی نداره و مخاطبی اینجا وجود نداره به جز یه نفر که قراره حرفای من براش جذاب باشه، ولی ازونجا که شب یکی از مهمترین روزای زندکیم خوابم نمیبره حس میکنم دوس دارم حسای الانمو اینجا ثبت کنم، از بار قبلی که اینجا نوشتم، مامانم ۲ بار خودکشی کرده. نه ۱ بارهااا ، بلکه ۲ بار. ارون جا هم می گم که جفتشون خیلی سخت بود که تقریبا هر ۲ بار حدود ۷ صبح با زنگ موبایلم از خواب پا شدم و هر یار با قلبی که داشت از جا کنده میشد، رفتم بیمارستان. میخوام بگم از سال قبل تا الان من همهی زندگیمو نزدیک بوده ۲ بار از دست بدم! ازون طرف دقیقا چند روز بعد از پست آخرم با یخ پسری آشنا شدم که قردا که قراره یکی از روزای نسبتا مهم زندگی من باشه، میخواد بیاد خواستگاریم. خودم نمیدونم چ جوری به اینجا رسید تنها چیزی که میدونم اینه که خیلی زندگی دستخوش تغییرات خوب و بد شده این مدت. چند ساعت قبلم با مامانم خونهی همین پسر بودیم با مامان و باباش و بحث این یود که بعد این که عقد کنیم باید بتونه کار کنهه و زندگیمو بچرخونه. به طرز خیلی غیر قابل پیش بینیای، وقتی اومدم خونه معتقد بود برای عقد زوده و شاید باید تا آخر تحصیلش بندازه عقبب ازدواجمونو. و الان ۳:۴۳ صبحه و تنها چیزی که از مغز من میگذره اینه که آیا این یکی هم از هم پاشید؟ آخه این یه بار تو زندگس خوش بین شده بودما، فقط همین یه بار. و احتمالا همون چیزی که نباید و آرزوشو نداشتم اومده سراغم. این بار اگه یه عشق و تو زندگیم از دست بدم، فک نمیکنم آمادگی شروع دوباره داشته باشم و میتونم کاملا زندگی آینده رو برای خودم منصور شم. دیگه نه با کسی میرم و نه با کسی میام، میشینم سر درس و ..هیچ.....
ادامه مطلبما را در سایت ..هیچ.. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : passaro بازدید : 11 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 13:43